من از آن قدیمیهای کلهخشک هستم. هنوز فکرهای به نظر خودم مهم و نکته های کلیدی شخصیام را توی یکی از وبلاگهای hidden همین بلاگ اسکای سیو میکنم برای خودم و گاهی که نیازشان دارم باز سری به آرشیوهای قدیمی برمیگردم.
امروز هم برای دیدن چیزی با اکانت blogskyم وصل شدم که وسوسه شدم سری به وبلاگهای روزگار جوانی بزنم و دستی به سر و رویشان بزنم.
ناغافل بعد از سالها پیامی دیدم که از سال 94 نشسته بوده اینجا و آرام و صبور انتظار خوانده شدن را میکشیده:
سلام و...
چندروزه یاد مهدیه میرمحمد توی ذهنم جولان میده
انگار تعطیلات و فراغت سال نو فرصتیه برای بازگشت فیل و هندوستان ...
شمارو هرگز با اون مهدیه خیالی ده سال پیش خودم اشتباه نمیکنم
اما به هر حال یه روز در نقش یه مهدیه میرمحمد واقعی بودی!
خواستم یاد اون کاراکتر فراموش نشدنی تان را زنده کنید
حالا از آن ده سالی که شما گفتی شیرین شش سال دیگر هم گذشته رفیق خیلی خیلی قدیمی. استخوانهای مهدیه میرمحمدی که میشناسی لابد زیر لایه لایه خاک پوسیده، یا شاید هم آتشی شده زیر لایه لایه خاکستر که یک روزی دوباره بزند بیرون و باز زندگی و روزگار خودش و اطرافیانش را بسوزاند و جهنمی کند... پیش خودمان بماند چریک خیلی خیلی قدیمی. همیشه از این دومی میترسیدم، حالا اما آنقدر تا مغز استخوان یخ زده ام و بیجان شدهام که تمام امید و انگیزه زندگیم را روی این دومی قمار کرده ام که هنوز اندکی از آن آتش سرکشی قدیمی توی ته و توی جانم هنوز روشن مانده، روشن مانده و منتظر نشسته تا وقتی از فرط سرما قدمی با مرگ فاصله نداشتم دوباره یکهو ظاهر شود و همه جا را جهنم کند و در اوج جهنمش نجاتی شود برای من از این زمهریر.
همه امیدم است که هنوز هرچند نیمهجان منتظرم نشسته باشد تا جایی دستم را بگیرد و گرمم کند. مثل همین نامه ی تو رفیق قدیمی خیلی خیلی خوب، که هنوز بعد از n+1 سال جایی سر برمیاوری و نوری میتابانی روی تیرگی ها.
راستی، هنوز توی ترافیکهای این سر تا آن سر تهران با موتورت قیقاژ میدهی؟ هنوز به خانه که برمیگردی پرنده ها برای استقبالت میآیند؟ راستی، هنوز از هر گونه جنگی با هر قسم جانوری در امتناعی؟
راستی، هنوز مرا یادت هست اصلا؟ عجیب نیست؟
تو دنیایی که من عاشقیت رو کنار میذارم، ام کلثومم یکی از علمای بنام دینی جهان عرب شده لابد
کماکان به این خاطر
ذهن که نیست. لامصب سردخانهی هزارهزار خاطرهی قندیل بستهی مرده است. بی که هیچیک بو کرده باشد یا رنگ عوض کرده باشد. هزارهزار خاطرهی بهخوبی فریزشدهی. سالم یا مثله شده
همین که پناه از اینجا برگرفته ام و قل خورده ام به ناچار سمت آیدی فیک، اسم فیک، مکانهای مجازی فیک، همین به خودی خودش غمناک است. همین «ناچارگی» یعنی که آخرین خانه یعنی که آخرین اتاقهای آخرین خانه را هم تسلیم دشمن کرده ای و هیچ از خود نداری دیگر.
حالا نامه ای می یابم به خودم، از غریبه ی دیگری:
«... مملو از حس غربت و غم و سردرگمی هستند ... نویسنده ی این چندپاره ها بیشک آدم پاره به پاره ای است ...»
خنثی شده ام. خنثی و تسلیم و بی خاصیت. خنثی و سرزمین بی شاه مغلوب شده ای که میتوانی براحتی موقع گذر کردن از آن توی کوچه پس کوچه های حالا مخروبه اش پناهی بگیری و بشاشی.خنثی بی هیچ مزاحمت و سرکشی.
خنثای با قطبهای مثبت و منفی، هر دو فیک.
اسمش را هم کشف کرده اند علما . در سال دوهزار.
من به هیچکس نگفته ام، شما هم به کسی نگویید. آن سالهای آخری که هنوز مثل خوره کتاب میخواندم و مطالعه را برای خودم تحدید و بعد هم تحریم نکرده بودم، افتاده بودم روی دور "باخخوانی" و یکی از نویسنده های محبوبم همین جناب ریچارد باخ بود. چند ماهی حتی سعی میکردم که تمرینهای تخیلی "پندار/اوهام" را سر کلاسهای درسم به منصه ی ظهور برسانم :)))
یک همچین بچه ی ابلهی ...