کلافه از گرما و کمی بیمار دراز کشیده کف زمین و کمر برهنهاش را با خنکای سرامیک اتاق کمی التیام میدهد لابد به خیال خودش. از تو آشپزخانه نگاهش میکنم و دلم میرود. دلم میرود و میدوم توی اتاق پاورچین پاورچین میخزم در آغوشش به آرامی.عصبی است و برخلاف همیشه صادق. بوی غذایی که پخته ام تمام تنم را گفته و همین که بو میزند زیر دماغش کمی صورتش میرود توی هم.- بالاخره ناهار چی خوردی که چنین بوی عجیبی میدی؟ خال مشکلی کنار گوش سفیدش را میبوسم و به پهنای صورتم لبخند می آید از این در آغوشش بودن خیالی.+ نخوردمش که تاجسر. پختمش گذاشتمش کنار که حالت بهتر شد بلند شی با هم بخوریم.از فرط درد و کلافگی مثل آب شفاف شده صورتش، و همه ی خستگی و بیحوصلگی عالم چرخ میخورد توی صورتش با این جمله. لبخند گشاد تصنعی ای میزند و سعی میکند خودش را قایم کند پشت شیرینزبانی و شوخی هایش.- ینی انقدر بد شده که خودت نمیتونی تنهایی بخوریش؟میدانم که شوخی نمیکند. میدانم که بوی غذای رو تنم را و دستپختم را، میدانم که بیمزگیها و بوسههای بیوقتم را نمیخواهد الان. محکمتر میخزم توی بغلش و دستهای سرخ بزرگش را روی بدن سفت میچسبم. میدانم که با همهی این نخواستنها و روزمرگیها یک چیز را خوب میخواهد. من را. بودنم را. و دلش قرص است از اینکه هیچ چیز را به این خوبی ندانستهام در تمام این فراز و نشیب.
خدایا میشنوی حرفهای مرا ، درک میکنی احساسات این قلب زخم خورده مرا ؟!
چرا سکوت ؟ چگونه باید بشنوم پاسخت را در جواب این دل صبور ؟!
چرا حناق گرفتی خوب؟ یه چیزی بنویس دیگه پوسیدیم ااااااااااه
صد دفه اومدم خبری نبود...ایششش
چشم چشم :)))
دارم سعی میکنم تکه تکه هایی بنویسم که نهایتا بشن یه داستان؛ سخت میشه اونوقت دست به قلم شدن این شکلی
چرا رفتی؟ چرا نیستی؟ کجایی؟