ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دخترک از عصبانیت به خسخس افتاده بود که گفت: صرفا برای اینکه دوستت دارم، دلیل نمیشه که یه احمق کم شعور بی برو برگشت باشم
چیزی نگفتم. نه اینکه حرف کم آورده باشم، یا بخواهم چیزهایی که نمیخاهم را نگویم، یا که به تخمم هم نباشد اصلا. جوابش را ندادم، چوگ اصلا نشنیده بودم که چه گفت
مغرور و عصبانی بود، درست بهمان حدت روز اول. ساده من بوده ام که گمان میکردم بالاخره میان این جماعت بیشعور، کم شعوری هم پیدا شده که بزرگی مرمرگونه ی مرا بستاید
دوستی می گفت: پلیسی جلوی یه پیکان را گرفته بود که 13 نفر را سوار کرده بود و به راننده می گفت من جریمه ت نمی کنم، فقط بگو سیزده نفر را پطور توی ماشبن جا کرده ای.
گاهی از خودم می پرسم که این همه فکرهای گوناگون را که مثل خوره به جانم افتاده اند چطور مغزم جا کرده ام.
هنوز بعضیا به اینجا سر می زنن، بنویس دختر
راست میگه بالایی،دلمون میخواد بگیم فیلان خوبی داری،به فیلان ما هم سر بزن