اون "آاااااوووه" ی که امکلثوم توی سیره الحب بین "نتعب" و "نغلب"ش میکشه ...
من دقیقا الان توی همان آاااوووه گیر کردهام
الان مدتهاست که توی این آاااوووه گیر کردهام.
خسته شو دختر جان. خسته شو دخترک. چیزی بهتر از اینی که هست نخواهد شد.
یا به قولی: اَغلِب!
طرف زده قسمت مهمی از آینده ی تحصیلیم و تقریبا تمام امنیت عاطفی و آرامش روانیم رو به فاک داده به چپش هم نیست، بعد پس از چند ماه اومده یه عذری میخاد در این حدها که: ببخشید که دیروز داشتم راه میرفتم پام خورد به کفش خاکی شد مثلا.
نه تو همون عذر نخواه. آدم تا این عمق از درون نمیسوزه لااقل
+ تا تو باشی که وقتی طرف میگه فلانچیز برای بیماران قلبی موکدا توصیه نمیشه، شوما پررو بازی و جرئتورزی به خرج ندی نری سراغش. حالا خوبته که امروز روز آخری هم مثل همون سیصد و شصت و گه سال قبلیش حس دامنهدارِ بههارفتگی رو کشش بدی؟ خوبت شد که همه ی نقابایی دروغین خوشگل مشگل نکبتیای که از صبح زده بودی بر صورت فروریخت و امروز هم یادت اومد تمام ماهیت و کیفیت گه بودن امسال و حال و روز تو ایستاده و تمام قد؟
اگرچه مگه میشد جلوی همچین سیلابی با یک ورق کاغذ کاهی هم سد زد؟ قهری است که نه. دیر و زود که هم میداشت، چک خوردن از واقعیت هم صدا داره هم درد و هم لذت ناشی از مازوخیسمِ آموختهشده. کاریش که نمیشه کرد؛ میگی میشه؟ یو دِر بقولی