مرا ز تو چاره‌ای نیست جز جنونی حادتر

فوکو یجایی توی تاریخ جنون‌ش به دیوونه شدن دن‌کیشوت اشاره میکنه و با نقل قولهایی از خود کتاب سروانتس میاره :

او در آخرین لحظه با خرد و حقیقت پیوند یافت. شوالیه ناگهان به دیوانگی خویش پی برد و این جنون در نظرش حماقت نمود. اما آیا تبدیل ناگهانی جنون به عقل چیز دیگری است جز "جنون تازه‌تری که به مغز او راه یافته"؟ این وضعیت دو پهلو همواره ممکن بود به عکس خود بدل شود و در نهایت تنها با مرگ او یکسره میشد. جنونِ از میان‌رفته به معنای مرگ قریب الوقوع است، "چیزی که در نظر ایشان نشانه ی بارز مرگ بیمار آمد، این بود که وی چنین ساده و آسان از جنون به عقل باز آمده است."
.
حالا اینی که میگه عبور یکهویی از جنون و عاقل شدن خودش یه عبور به سطح بالاتری از جنونه، منو یاد اینی میندازه که من و تو بخوایم  یکهو عاقل و محاسبه‌گر شیم و دیگه شیفته ی هم نباشیم، باشیم دو تا دوست معمولی‌ مثلا. 
بعضی چیزها درسته که از محالات نیست؛ ولی از جنون و دیوانگی بالاتری خبر میده.

حالا این که من بخوام رو عشق به تو چرتکه بندازم و بذارمش کنار از دیوانگی نشئت میگیره یا خودش باعث میشه که من دیوانه‌ترت بشم رو هنوز خودمم کشف نکردم. سئوال خوبی است برای فکر.

تهران شب به تو نزدیک است و دور است مثلا

متاسفم که باید به این نکته اشاره کنم
ولی شهرم رو با تمام کثیفی هاش، آلودگی هاش، با تمام مردم دورنگ و قالتاق و کاسبکارش، با تمام سنتهای احمقانه و مدرینته های احمقانه ترش دوست دارم
تو مایه های یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید حتا 
متاسفم، چون به خودم میگم کاش دلم جای قشنگتری رو برای دوست داشتن انتخاب کرده بود؛ کاش تنم به زیستن در جای آرامی عادت کرده بود 

پ.ن: با تو اما همه جا مثل خانه آرام است. بسیار بهش اندیشیده ام. این ایده ی شیرینِ لعنتیِ "لتس گو" دست از سرم/دلم برنمیدارد مدتهاست

 ماجرا با تمام حجم و وزنش از جایی شروع شد که شهوتِ وسواس‌گونه ی وارد شدن به قصه ی کسی به سرت زد که همچون خود تو "جزئی از قصه های خودش هم نمیشد". شهوتِ دیوانه‌وار و جنون عاشقانه‌ای که جزئی از قصه ی آن‌ی شوی که قصه‌ها را رفتنی میدانست و تعلیقها را ماندنی.

زنی زانو زده بر پای بتی که قصد شکستنش را کرده بود

بقول یارو گفتنی هرگز فکرش رو هم نمیکردم که بعد از تویی که آن روزها مظهر خوبرویی و سنگدلی توامان بودی در ذهنم دوباره عاشق بشم.

ولی اینطور نبود، دوباره عاشق شدم. اون هم برای بار دوم عاشق تویی که عاشق کش ظاهر شدی اینبار.

تحمل اینهمه عشقت را نکردم و رفتم.

و برای بار سوم از دور و از زاویه ی سومی عاشقت شدم.


حالا به تخیلی - فلسفی بودن ایده خرده نگیرید. مهم اینه که تصویرش منو با خود برد. گفتیم برا شما هم روایتش کنیم.

ولی همین شما هم بعید میدانم بتوانید منکر متفاوت شدن جنس دوست داشتن از دور و نزدیک، دوست داشتن یکطرفه و دوطرفه بشوید. 

یک هم چنین داستانی خلاصه.


پ.ن: اگر فکر کرده‌اید که توانسته اید فاعل و مفعول قسمت دوم عبارت "عنوان" این مطلب را به راحتی تشخیص دهید (و اوصلا میتوان چنین کرد)، باید خدمتتان اذعان کنم که ساده اندیشی کرده اید. ما خودمان هم دست آخر نفهمیدیم که در بازی های زندگی کدام یک شکننده (به معنای شکستنده) است و کدام یک شکننده (به معنای شکستانده).

پا؛ قلب دوم انسان

بعضیام مثل اون کتونی راحت همیشگی خواستنی ای هستند که تهش یه سنگ نوک تیز آزارنده قایم شده و پات که میکنی دائم آزارت میده، اما وقتی درش میاری و هی تکون تکونش میدی، توشو نیگا میکنی، کفش دست میکشی اصن انگار سنگه غیب میشه و نیست که نیست. همچین خوب و سر به راه بی سنگ طور
حالا شما دوست داری بگی چون تلخی شراب دل‌آزار و دل‌پذیر دیگه از نوع نگاه نامطبق با واقعیت خودته.  بگو تلخی شباب حتا ... مختاری! ولی من یکی دیگه از یه جایی به بعد طاقت نمیکنم که با همچین کفشی (هر قدر هم خوب و راحت و خواستنی) راه برم. ترجیح میدم در اسرع وقت به بهانه های مختلف درش بیارم و شده دمپایی توالت بپوشم که پام یکمی ازاون  درد و گزگز رها بشه یذره آروم شه