"شهر لغزان" اونجاییش که طرف روبرویی با کتاباش و با یک عالم اطلاعات و حرف بامزه خیلی کول طور میاد به راوی داستان پیشنهاد میده که بلند شو برو بیرون، اصن بیا با هم بریم بیرون تفریح و فیلان،
ولی
راوی روی همون مبل همیشگی میشینه همون کتابای همیشگی رو ورق میزنه فیلم
همیشگی رو میبینه و چرت میزنه و در جواب فرد مقابلش اون کلمات طلایی رو
بارها و بارها تکرار میکنه
همون جمله ها/ کلمه های طلایی.
عاخ عاخ عاخخخ
همونها! همونها
کاریش نمیشه کرد. همیشه نمیشه شیک و مردم خواه و با کلاس بود
همون کلمه هاست گاهی که نسبت ما رو با دنیا و افراد کول و خوب درونش مشخص میکنه
بعله
رابطه تا به وصل نرسد تا به ثمر ننشید قشنگش در ذهن من این است که درنش یک عاشق داشته باشد و یک معشوق. با مرزهای مشخص و نازکشیدن_نازخریدن های تعریف شده و شوق و هجرهای هیجان انگیز لازمه ی پاگیریِ نسخه های اولیه ی عشق میان دو نفر. رابطه های دور اما بدون مرزهای عاشقی معشوقی، دور اما صمیمی، دور اما همراه با شوق ابراز شده ی دونفره رابطه های دوستی اند. دوستی هایی که ممکن است بسیار هم زیبا باشند؛ عشق نیستند اما.
این که کسی که مدتهاست عاشقش بوده ای و دورادور هوایش را داشته ای، با لبخندش پرواز کرده ای، با غمش دنیا را در دلت تکانده ای، با یک توجهِ از سر حواسپرتی بی اهمیتش به خودت لرزیده ای، حالا دیده باشد تو را اندکی و بخواهد _بواسطه ی مذکر بودنش و این سنت ابدی بی مایه ی ناز جنس مونث_ نقش فرد مشتاق یک رابطه را بازی کند ظلم نابخشودنی است. خشونت است علیه عاشق دردکشیده ی صبر کرده ی مثل ذرتِ در حال تبدیل شده به چش فیل تلق تلق پرپر زده.
بعله مادر جان.
کام عشق را گاهی با غرغر کردن و نق زدن و طلبکاری از معشوق بسته اند. زبانش را به تلخی و تندی در دهانش جای داده اند انگار؛ و چشمهایش را برای گریه از جفای معشوق و گوشه چشم آمدن در جواب سنگدلی های نازگونه اش.
در اینطور مواقع که نیاز دارد طغیان کند، بر آشوبد و عاشق را برهم زند، شما بگو به دو نفس چسناله کردن محتاج است حتا که تا قدرت و تسلطش را بر عاشق بیچاره نمایش بدهد و عاشق را غرررررق در لذت رنجگونه ی بی اختیار بودن در دست حضرت عشق کند؛ هیچ ظلمی بزرگتر از آن معشوق نازنینی نیست که باوفاست، مهربان است، به شیوه و آراسته است، دل نگران عاشق خویش است، هی واااای من هی واااای من حتا مراقب حال و احوال نزار و عاشق بیچاره ی خود است. در برخورد با چنین معشوقی، عاشق بیچاره هیچ نیست جز یک گربه ی پیر و رام دستمالی شده، جز یک کیف نشسته گوشه ی اتاق سییییر شده از تمامی تجارب خوب دنیا بر کول صاحبش.
عاشقی که نتواند بر بیاشوبد، طلبکار باشد از عالم و آدم و خدا و دنیا و معشوق و عشق و خودش و حتا از طلب، عاشقی که سرش داغ نکند به تنش عرق سرد ننشیند مثل ظرف سوراخ دوشاب های های گریه نکند ناخنهاش را نخورد تا آرنج، عاشقی که آرام و رام و اشباع از وفا و مهر و نگاه لطف آمیز معشوق باشد که دیگر جوجه تیغی هم نیست، چه برسد به عاشق. این همه خوبی حضرت معشوق تاجسر تمام عالم و عالمیان، اگر مصداق بارز استبداد و خشونت علیه عاشق بیچاره نباشد چیست پس!؟
یکی از راههای به محاق کشیدن عاشق هم این است که معشوق در عین لطف و بیخیالی یادآور عاشق شود که مثلا فلان مدل ایستادنت را فلان رفتارت را آنطور خندیدنت را دوست دارم؛ آن طور فکر کردن برازنده ی توست یا آن روسری ات را دوست دارم.
اینطور میشود که عاشق زار بخواهد یا نخواهد توی کمد دستش همیشه روی آن روسری گیر میکند؛ وقت شنیدن یک لطیفه همیشه روی آن نوع خنده تامل میکند؛ توی خزانه ی فکری و رفتاری اش بدون آنکه حواس خودش باشد کلید میکند روی همان چند رفتار و نظام فکری خاص.
این میشود که عاشق از آن آدمی که خودش است از موجود ویژه ای که هست کم کم رنگ می بازد به عروسکی که به بادهای موسمی معشوق دم به دم میرقصد. و بیچاره عاشق! چرا که آدمها همیشه با ویژه بودن و منحصر به فرد بودن دیگران است که دل میبازند و به دام میفتند نه با دلپسند خودشان بودن. و عاشق هر چه بیشتر در دام پسندیده ی معشوق بودن گیر میکند بیشتر از چشم میفتد.
بیچاره عاشقها. بیچاره عاشقهایی که معشوق لطیفشان ذکر میکند محاسن شان را دانه به دانه