هاااای ارومیه ی آرام من ... آغوش روشنت را بگشا

پیش خودمون بمونه ولی برای من یکی از دلایل ناراحت کننده بودنِ ته کشیدن آب دریاچه ی نمک ارومیه اینه که نمیتونم وقتایی که زندگی واقعا داره فشار میاره خودمو تو این تخیل شیرین غرق کنم که میرم وسط دریاچه ی صورتی و زیبای ارومیه ... میپرم زیر آب ... و برنمیگردم

ببخشید که من مثل شما خون پاک عاریایی بحد کافی در رگهام نیست یا بیش و پیش از تمایلات پرنده دوستانه و شیک طبیعت پسندانه افکار سادیسمی دارم
ولی خب مردن آدم هم مهمه دیگه. ینی میخواید راضی بشم به اینکه اینهمه سختی بودنو تحمل کنم که آخرش سر یه تصادف رانندگی اونم بخاطر اینکه راننده درعین حرف زدن با مبایل دست توی دماغش کرده و برای یک لحظه منو وسط خیابون ندیده کشته بشم؟!؟؟
چه توقعاتی دارید از آدم به خدا!!! ایش

کبکی روی چوب‌پاهای کلاغ

همینطور که سنم بالا میره، تحصیلاتم بیشتر میشه، سوابق و مهارتهام رشد میکنه، و مهمتر از همه جدیت خودم برای انداختن خودم توی بازار کار و تموم کردن طفره رفتنم از درگیری در فعالیتهای جدی و رسمی تر زیاد میشه، خب به تبع تو موقعیتهای رسمی بیشتری هم قرار میگیرم. تو موقعیتهای حساس بیشتری که توشون باید در عین حال جدی و رسمی و "قابل عرضه" و متخصص بنظر برسم، هم دوست داشتنی و قابل اعتماد و صمیمی به چشم بیام.

موقعیتهایی که الان خیلی بیشتر از قبل درگیرشون هستم. موقعیتهایی که درواقع همیشه از درگیر شدن باهاشون میترسیدم؛ و ترسم هم به حق بود چون توشون هیچ مهارت ارتباطی ای ندارم.


ولی طنز قضیه اینجاست که من هرچی سعی میکنم منطبق تر با این موقعیتها برخورد کنم، احمق تر و غیرقابل هضم تر و دوست نداشتنی تر به چشم میام. یه کسی که هیچ چی بارش نیست و در عین حال میخواد خودشو دوست و صمیمی و بانمک نشون بده. هرچی همون آدم بیقاعده ی همیشگیم شاید بیربط تر به محیط، اما در عین  حال قابل قبول تر بنظر بیام (شایدهم بنظر نیام. زیاد امتحان نکردم این حالت رو).

خلاصه که این حس بی عرضگی از حضور در موقعیتهای رسمی چندوقتیه که بد بوش زده زیر دماغم و تصویر بدی از خودم رو توی ذهنم داره آجر به آجر میسازه. یک مهدیه ی احمق نخواستنی که زور میزند جدی، مصمم، و دوست داشتنی برای آدمهای عاقل! جلوه کن