گاهی با من سخنی بگو

آن سالهای دور یک دوستی داشتم که خیییلی دوست بود. خیلی صمیمی بودیم. خیلی با هم بودیم. خیلی مزاحم هم/ درگیر هم نبودیم. خیلی دوست اجتماعی بودیم و چیزی بیش ازین نبودیم.
هفته ای یکبار یکی دو ساعتی توی کافه ی نزدیک ایستگاه اتوبوس ضرابخانه (خط مینی سیتی- مترو بهشتی) مینشستیم روبروی هم و حرررررف میزدیم و میخندیدیم و کلی کیف میکردیم از زندگی.  پول کافه مان هم اگر نمیکشید کج میکردیم راه را سمت پارک کوروش (شریعتی) و دو ساعتی پشت هم راه میرفتیم توی پارک.
او مخ ریاضی بود توی دانشگاه تهران و من یک تازه دانشجوی پرانرژی هیجان خواه پر از دغدغه بودم. او آرام بود بسیار آرام. همیشه حرفی هم اگر میزد در جواب سئوال من بود، خنده ای هم اگر میکرد به واکنش حرف من بود، اسمسی که میداد به واکنش اسمس من بود ...

تا آن روز یکبار یکی از این نمیدانم چندشنبه های ثابت همیشگی من حال درونی و بیرونی خیییلی خیلی بد بود. کسی را میخاستم که با من حرف بزند، که دلداری ام بدهد، که آن سکوت خسته ی پر از بغضم را بشکند با حرفهایش و آرامم کند. اما او مثل همیشه ساکت نشسته بود روبرویم تا من حرف بزنم و بخندد؛ من بپرسم و یکی دو خط جواب بدهد؛ من تعریف کنم و گوش بدهد.  و این سکوت لععععنتی من و او تمام این دوساعت ایله شد بینمان. دریغ از یکی دو جمله که بگوید برای شکستن این سکوت!!
آن روز به همین سادگی همه چیز تمام شد در سکوت و بی دلیلی محض. من دیگر حرفی نزدم، اسمسی ندادم، زنگی نزدم. و او هم برای پیش قدم شدن کوچکترین اقدامی نکرد. و همدیگر را ندیدیم دیگر! به همین سادگی و سر راستی

گاهی با من سخنی بگو

از لوبیا پلوی تو تا لوبیا پلوی من 
همسانی و فاصله