عیدانه - 1

+ تا تو باشی که وقتی طرف میگه فلانچیز برای بیماران قلبی موکدا توصیه نمیشه، شوما پررو بازی و جرئت‌ورزی به خرج ندی نری سراغش. حالا خوبته که امروز روز آخری هم مثل همون سیصد و شصت و گه سال قبلیش حس دامنه‌دارِ به‌هارفتگی رو کشش بدی؟ خوبت شد که همه ی نقابایی دروغین خوشگل مشگل نکبتی‌ای که از صبح زده بودی بر صورت فروریخت و امروز هم یادت اومد تمام ماهیت و کیفیت گه بودن امسال و حال و روز تو ایستاده و تمام قد؟ 

 اگرچه مگه میشد جلوی همچین سیلابی با یک ورق کاغذ کاهی هم سد زد؟ قهری است که نه. دیر و زود که هم میداشت، چک خوردن از واقعیت هم صدا داره هم درد و هم لذت ناشی از مازوخیسمِ آموخته‌شده. کاریش که نمیشه کرد؛ میگی میشه؟ یو دِر بقولی

چمدان

دوستش ندارم.  لااقل دیگردوستش ندارم.   یا دستکم خودم اینطور فکر میکنم.
اما وقتی که دیدمش توی عکسها که چقدر پیر و خسته شده دلم سوخت.
برای او، برای خودم، برای زمان ... برای چه کوفتی دلم سوخت را نمیدانم.
تنها چیزی که حس کردم درد عمیق و خزنده ای بود که از آتش حاصل از باد خوردن به خاکسترهای هنوز نمرده ناشی میشود

بهترین چیزی که حالا میشود آرزویش را کرد این است که به یک سال و نیم پیش باز گردم. وقتی که نمیشناختم این حجم متورم از ضعف دلمه بسته‌‌ی خودشیفته را که انسان نام داشت