به گذشته که نگاه میکنم، گذشته ی نزدیک، میبینم هیچ چیز نبوده ام و به همین چیزی که نبوده ام بسیار مغرور

میترسم از آینده ی نزدیک که به این روزهای گذشته ام نگاه کنم و ببینم. ببینم هیچ چیز نبوده ام و مغرور هم نبوده ام حتا

از وقتی که از اولین مرد مسخره ی زندگی شنیدم که خواستنی نیستم چون بیش از حد توقع یک مرد جذابیت دارم/باهوشم/راحتم/ و ... از این دست، سالها میگذرد

وقتی بیست و پنج ساله شوی و هنوز این حرف مسخره مثل یک انگ/برچسب/استیگما/تو بگو ننگ اجتماعی حتا روی پیشانی ت نوشته شده باشند و هنوز همین جمله را بشنوی نمیدانی عصبانی باشی/بخندی و مسخره کنی/به هیچ چیز زندگی نگیری/فراموش کنی/این انگ رو بعنوان یک نقطه ضعف بپذیری و آروم بگیری/با مردهای "مسخره"ای ازین دست، با دنیا، بجنگی/ ... یا چی؟


آقای روانکاو، آقای دکتر، پس شما آنطرف میز تحلیل نشسته ای مشغول به چی؟ نه واللا.


پ.ن: خداییش شنیدن این جور جملات از طرف یک دختر درد دارد خیلی. نگویید دوستان. نگویید

شاعر نیستم، یا هنرپیشه، یا از اهالی شناخته شده ی ادب

با این حال وقتی مردم روی سنگ قبرم بجای این نوشته های "جوان ناکام" و باقی کلیشه های مرسوم بنویسید :    تمام عمر قفس میبافت/ولی به فکر پریدن بود


شاعر و هنرپیشه نیستم. ولی این دلیل نمیشود که کسی که از کنار قبرم میگذرد کمی نخواهد صاحب سابق خرده استخوانهای زیر خاک را بشناسد.

کمی مرا بشناسانید

هفته ی پیش دوباره این آدرس رو ساختم تا شاید توش بنویسم

هنوز هیچ پستی ننوشته بودم و هیچ حرکتی نزده بودم که امروز به صفحه ی خالی از سر کنجکاوی سر زدم و دیدم توی همین هفته اون هم بعد کلیییی وخت از هوا رفتن وبلاگ 114 تا بیینده داشتم!!!  فکم وا موند ینی

چقد باحاله این فضای مجازی خداییش ... همیشه آدمو سولپریز میکنه از چپ و راست

=)