سبحان المعبود

شماها نمیفهمید ولی وقتی نگاه میکنه چشم راستش قشنگتره مهربون تره وقتی میخنده چشم چپشه که انگار  شادی و انرژی میبارونه توی صورتت و قشنگتر از چشم راستشه
شما ها نمیدونید که همین دو تا نکته از زیباترین اسرار این دنیاست نمیدونید که برای فهمیدن این دو تا نکته باید چه سختی ها وخوشی ها چه شیرینی ها و تلخی هایی رو تجربه کرد تا بهشون رسید
شماها نمیدونید وقتی که گریه میکنه چشم چپش خیس تر میشه سرخ تر میشه یا چشم راستش. شما ها نمیدونید و ای کاش هیچ کسی توی دنیا نفهمه
ولی ای کاش بدونید که جا موندن توی چشم یکنفر چه حسی داره ...

بگذارید خودم باشم - 30 دسامبر 2009

بوی خون می آید از دیوار اتاق. بوی خون می آید از در اتاق. بوی خون می آید از پنجره های کوچک و خاک گرفته ی اتاق. از این واکمن قدیمی، از آن کتابخانه ی تا خرخره پر، از این عبدالحلیم حافظ لعنتی دوست داشتنی که هی عر میزند توی گوشهای کر تو  که "ما اَصعب اَن تهوی امرآهً ..." ، بوی خون می آید. بوی خون می آید از گوشهایت، از لب و دندانت.

بوی نا می آید از فرش عتیقه ی خداتومانی کف اتاقت، بوی نا می آید از عکس جک نیکلسون روی دیوار چپی، از تابلوی در خانه ی خدا روی دیوار پشت به قبله، از عکس میرحسین با دستهایی که به نشانه ی پیروزی بالا گرفته روی "اندیشه نو"ی 23م خرداد88ت، از این هرمان هسه ی لعنتی خسته کننده که نمیگذارد گرگ بیابان برای خودش بمیرد کنج دنج یک خیابان سرد لعنتی، بوی نا می آید. بوی نا می آید از چشمهای ابلهانه ی زیبایت، از این همه اشکی که گندیده پشت پلکهای بلند مذهبی ات!!! ه

بوی ضخم زخم می دهد این کادوی تولد چندش آورت، بوی ضخم زخم میدهد سقف کج و کوتاه اتاقت، این ویلونسل مرده ی بی صاحب، ارگی که هیچ وقت نخریدی. بوی ضخم می دهد مصطفی مستور وقتی مینویسد "پرویز عوضی خوب است اگر تو را دوست دارد؛ باغ آبادی گوساله نیز اگر؛ و مردم شهر اگر؛ که میسازند تندیس تو را در میدانهای شهر". بوی ضخم زخم میدهد این میکی روکی لعنتی چندش آور. قصه ی "ریش قرمز" وقتی که من بچه ای بیش نیستم، این لباس نارنجی لعنتی تو، این چشمهای خجول همیشه خیس. دست چپت بوی ضخم زخم میدهد با جای تَرکِشی که آن وسط جا خوش کرده، با انگشتهای خم و بخیه خورده ات.

بوی دود سیگار میدهد قطارهای تهران – مشهد، بوی سیگار میدهند خنده های من و تو که قایم میشویم توی جا استادی و قال میگذاریم تمام دنیا را. بوی سیگار میدهیم وقتی کلاسهای فلسفه ی خانم قاسمی را روی پشت بام میگذرانیم، و کلاسهای ورزش گودرزی را توی خانه خرابه ی پشت مدرسه، لب دیوار مدرسه ی نیکان. وقتی که مسابقه تف انداختن میگذاریم روی تراس بالای دفتر مدرسه. روبوسی هایت بوی تند سیگار میدهند، و گلوی زخمی ات. فلانی بوی سیگار میدهد وقتی ده شب تکیه زده بر پنجره ی 206 مثل ابر بهار اشک میریزد و تو مثل مامانها زیرزیرکی از آینه ی ماشین نگاهش میکنی و غصه اش را میخوری. کیف پول تو، بوی سیگار میدهد.

بوی خنجر میدهد رگهای من. بوی خنجر میدهد رگهای تشنه ی من. بوی خنجر میدهد لبها و دندان من. گلوی من، دستهای من، کیف پولم، چشمهای درشت همیشه آرامم. بوی خون میدهد مغز خسته ام. بوی خنجر میدهد تنم. بوی خون و دود و کثافت و فلفل گرفته تمام لباسهای دیروزم.

بیخیال. مثل همیشه فقط همین یک کلمه : بیخیال

قصد دارم که گزیده ای متنهای پنج شش سال گذشته ی این وبلاگ رو به صورت آزاد به انگلیسی برگردانم و برای همین نسخه ای از هرکدام را نیز (بعنوان متن مرجع) در این صفحه باز خواهید یافت.


دوستانی که تمام این سالها را با من بوده اند و هر چندبار هوا شدن و نابودی وبلاگ را هم به چشم دیده اند و هنزو هستند، انقدر در برابر دیوانگی های من صبور هستند که این تکراری بودن برخی متون را نیز بر من ببخشایند.


خعلی هم خفن و رسمی =]] .   معید!! باشید حتا =پی