not on Love, but on Your love

نمیخواهم بگویم میپرستمت، ولی خب همانقدری که خدایت را دوست داری دوستت دارم. دوست داشتنت در واقع یکطور بسیار بسیار خوبی بازتجربه ی همان حسهایی ست که سالهای خیلی دور توی دوران شور و مستی عاشقبازی با خدا نسبت به او (و تا پیش از تو فقط و فقط نسبت به او) داشته ام
همان امیدهای زیاد از خوبی و بزرگی و عزیز بودن او، و ترسهای شرمناک لحظه لحظه از کوچک بودن و کم بودن و ناتوانی های خودم توی ابراز عشق به محبوب.   همان سرسپردگیها و دل دل کردنهای عاشقانه و یک ریز زیر لب با محبوبِ ظاهرِ غایب حرف زدنها. همان قشنگ دیدن دنیایی که محبوب تویش هست با همه ی زشتی اش، همون قدر امید به آینده و برنامه و ...
حالا حتی به اینهمه عاشقی گریه های مدام شبانه ی تا سحر هم اضافه شده ... گریه هایی که زمانی با طعم ابوحمزه و کمیل بود و حالا با عشق چشمهای شما و غم ندیدنتان و دلتنگی
خدایی که بود را تا زمانی که بود هر چه کرد دوست داشتم. هر بلایی که سرم آورد را عاشقانه کیف کردم و سر تسلیم پایین آوردم برایش. خدا که انتزاع بود و لبخند زیبا و چشمهای مهربانِ ستودنی و گردن مردانه ی برافراشته نداشت. شما را چگونه میشود دوست نداشت عزیز نداشت عاشق نبود محبوب دل!؟

قبل از تو عاشقی کردن زمینی نبود ... اینهمه دل دل کردن و سرسپردگی و میل بی کران با خیال بوسه و هوس هماغوشی و یکعالم چیزهای زمینی زیبا آغشته نبود. قبل از تو عشق عشق بود سرجای خودش قرص و محکم؛ و مرد فقط یک موجود بامزه ی دوست داشتنی بچگانه بود که میشد گاهی ساعتهایی را با حضورش خوش بود. قبل از تو "مرد" هیچ این مفهومی که حالا دارد اینهمه احترام و بزرگی را نداشت. مرد و عشق و هوس و کودکانگی و ایثار و اشک هیچوقت توی قالب دو تا چشمِ نه سبز سبز نه قهوه ای قهوه ای خلاصه نشده بودند پیش از تو؛  نمیشوند جز در تو هم.

قشنگ‌ی. قشنگی و مرا از غرق بودن توی اینهمه قشنگی راه گریزی نیست. حتا هرقدر که تو غرق نخواهی مرا
... دوستت دارم آنقدر که خدایت دوست داشتنی ست

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ق.ظ

پرسیدم خدایا تو میدانی این دیوانه چه میگوید؟
گفت: به تو چه بنده ی من؟ لازم نیست بلاگ همه خلق بخوانی و چون خواندی بدانی.

حیف که اسم نذاشتی
وگرنه پاسخی درخور میدادمت :D

[ بدون نام ] دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ب.ظ

شما که وقت آپ کردن هم نداری خواهر پاسخ درخور پیش کش

ناخوانده نقش مقصود... یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:36 ب.ظ

یادداشت بعدی کی درمیاد پس؟
این پست عاشقانه را که هرچی خوندم نفهمیدم
پردازش و پرورش مفهوم عشق در ذهن یا داستان یا نوشته هنر ساده ای نیست اما در دنیای بیرون عشقی به این زیبایی که در ذهن است به نظر دست نیافتنیه
مساله اینه که جمله هات از جنس داسنان یا تخیل نیست. طعم واقعیت داره. شاید یک دختر نابغه عاشق پیشه خوشخیال و رمانتیک چنین بنویسد
اما این وصله هم اصلا به روشنفکری مثل تو نمیچسبد
لطفا بگو چطور این حس را در واقع یا حتی در ذهن میپروری؟
من که نه از عقل سردرمیارم نه از عشق
به قولی...ازمستی ات رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
ضمنا اسم کامنت گذار قبلی هم همین ناخوانده نقش مقصود...*هست. به امید پاسخی درخور

*:عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

سرمنشاء و اصل و اساس این یکی نوشته یک عشق واقعی و موجود توی دنیای حقیقی است اگر سئوالتان این بود :)

بعد چرا باید وصله‌ی عاشقی و نبوغ به من نچسبه و وصله‌ی روشنفکری بچسبه بی‌انصاف؟!!؟ D:

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ق.ظ

وصله نچسب منظور رمانتیزم و رویاپردازی بود
عاشقی و نبوغتان که هویداست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد