امشکل از حرف نزدن من یا حساسیت بالای او یا ریز و درشت تمام مسائلی که بینمان در حال گذشتن بود نبود. مشکل از این بود که باید قبلش بهش میگفتم که یکی که تجلی تمام عاشقانگی من بوده آمده و ریده به همه چیز و گذاشته رفته. حالا هم دیگر درست و غلط از آب درآمدن هیچ علاقه ای را کمترین اهمیتی نمیدهم من. یک روز که لابد خیلی خورده بود و میوه های عشق تا سر دلش را هم گرفته بود از سنگینی و دلش مدام پیچ میخورده و از این دلپیچه کلافه و عصبی شده بوده، نشست سر کاسه ی مستراح و تمام عشقی را که توی دلش بود از من تمام خاطرات مغزش را تمام رد تصویر چشمش از من را حتا لابد، همه ی عاشقی مثال زدنی مان را رید توی کاسه و یک تف رویش انداخت برای ترکیب زیبایی شناختی یک نقطه ی سفید تف روی آن کپه ی دفع شده و بلند شد رفت.

بعدها که ازش پرسیدم اینجا چه خبر است، چرا اینهمه فضا خراب است، هوا گرفته، چرا همه ی چیزهایی که باید پر باشند خالی هستند و همه ی چیزهای خالی تا خرخره پر شده اند، با همان لبخند زیبای فراموش نشدنی اش سرش را مودبانه و با تمام لطف و توجه از روی کتاب بلند کرد و نگاه کرد توی چشمهایم. آه ببخشید، یادم رفته بود که سیفون را بکشم. این تنگی نفست توی قفس سینه و این قرمزی شدید چشمهایت هم از همین است یحتمل. بوی این عشق دفع شده اذیتت میکند نازنینم، هان؟ چقدر قشنگ بود لبهایش که مدام تکان تکان میخوردند توی قاب پر از اشک چشمهای من. بعد بلند شد از جایش و رفت نشست سر مستراح. الان درستش میکنم عزیزم. نترس.  با همان صدای قشنگ همیشگیش میگفت اینها را میان خر خر نفسهای سخت من. کشید پایین و نشست سر مستراح و باقیمانده ی محتویات معده و ته سیگارهای گیرکرده توی ریه اش را هم رید روی آن چیزی که قبل از آن از قلبش ریده بود توی مستراح. الان_درستش_میکنم_گویانه نگاه میکرد وقتی که خم شده بود به برداشتن کلینکس برای تمیز کردن خودش. به همین سادگی، دستمال را برداشت باقیمانده ها را از تنش پاک کرد دستمال را انداخت توی کاسه روی باقی چیزها و بلند شد شلوارش را بالا کشید و رفت سمت روشویی. اینها مگر مسلمان نیستند آخر؟ چطور همه چیز انقدر ساده؟ مگر نباید آدم بشوید خودش را بعد از دفع؟

این یکی دو خط آخر را نباید بگویم/میگفتم بهش اما. همانطور هم دنبال بهانه ای است که من را هم مثل خودش بسته و سنتی معرفی کند و بیندازد توی دام حرفهای مسموم تکراریش. از اسلام و شستشو نباید بگویم. تف کردنش روی مدفوع عشقمان را هم نگویم بهتر است. اما خب باید بداند که آدم وقتی عاشقانگی متجلی شده اش را اینطور از دست میدهد دیگر به تخم نداشته اش هم نمیگیرد که بر سر باقی زندگیش چه میگذرد. باید میدانست و وارد این رابطه میشد. منصفانه اش این بود در واقع. باید میدانست و وارد نمیشد اصلا. آدم وارد که میشود دیگر درآمدنش سخت است. آن هم مایی که عادت به فرو رفتن و بیرون آمدنهای یک نفس و تند و همراه ضجه و کیف کرده ایم. بدعادتمان کرده زندگی. به زور درسمان داده که زجر بکشیم و بعد هم تلقینمان کرده که لذت ببریم از اینهمه رفت و آمد دردناک. باید میدانست تا وارد نمیشد اصلا. حالا دیگر چه میشد گفت؟

....


بخشی از یک داستان کامل نشده لابد

نظرات 4 + ارسال نظر
احسان جمعه 23 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:36 ب.ظ

" آن هم مایی که عادت به فرو رفتن و بیرون آمدنهای یک نفس و تند و همراه ضجه و کیف کرده ایم."

البته انقدر خوب فضاسازی کرده بودی که بوی گه اتاق را گرفت. آفرین.

اسمان جمعه 23 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:19 ب.ظ http://nahal.ebramcity.com

چقدر این نوشته مردونه بود. نمی تونستم بخونمش.

داستان سیال ذهنه دیگه ... شخصیت سازی کردنش سخته یکم. منم که کم توان :]

آسمان شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:42 ب.ظ http://nahal.ebramcity.com

نه منظورم این نبود. مردونه بون از جهت کاربرد کلمات و صحنه سازی ها. اتفاقا از یه جهاتی چون خوب پرداخته شده بود من این حس رو گرفتم. اگر نویسنده رو نشناسی نمی تونی بفهمی نویسنده مرد بوده یا زن.

مطرب شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:12 ب.ظ

اومدم بنویسم :"سیبیلامو خشک میتراشم اگه بیس آن ترو استوری نباشه"
تا رسیدم به اون چند خط آخر,
دیگه آدم مطمئن که باشه شرط نامردیه

نفهمیدم چی میگی راستش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد