الشعر الغجری المغلوب

منی که از مهمترین نقطه ضعفهایم را این میدانستم که نباخته ام شکست نخورده ام و بلد نشده ام در اوج بازندگی باید چطور بود و زندگی کرد، این روزها/ماهها چه دست و پایی که نزده ام بعنوان یک بشگست خورده ی کامل ... کسی که همه چیزش را باخته و حالا ظاهر و باطن خالی خالی و خوردشده است

اینکه بقول سیناترا راه ما را به چه سمتی خواهد برد را فقط احمقها با اتقان گلو صاف میکنند و میگویند ... یا ما که نمیدانیم دست کم

ولی مقاومت در برابر پذیرش کامل این که یک احمق شکست خورده ای شاید آخرین جبهه  ی مانده ای باشد که دارم مفتضحانه در آن نیز میبازم. چنین اوضاعی است خلاصه


مقوله ی پاکی

از آن هزار یک حسنی که او دارد و مرد دیگری ندارد که بگذریم، یکیش هم همین که به گمانم تنها مردی از زندگی من بود که با هم سر مسئله ی جهانی "مسواک" به نخوردیم

حالا اگر شما بخواهید بگویید که وقتی تنها یک مرد آمد که با زندگی ت ترکیب اضافه ی تعلقی ساختند و حالا نمیشود صفت هم بهش بدی و بگی تنها مرد زندگیم که فلان، حالا اگر شما بخواهید که دبه کنید و به خیال خودتان مچ زرنگ بازی های مرا بگیرید ... خب بخواهید. بکنید اصلا. چه باک

من اگر زرنگ بودم که به آن زودی فراریش نمیدادم که 


#to be continued

#بازنشر

دنبال چیز دیگری میگشتم که بطور کاملا اتفاقی خوردم به پست این کله داغهای بی چاک و دهن سان اردوگاه اشرف. و با یک کم فوضولی ب این کلیپ تبلیغاتی درباره ی زیبایی ها و مناظر شهر اشرف!

جدای از بار ارزشی گذاشتن روی مجاهدین/منافقین/یا هر اسمی که شما میپسندید دلم با دیدن این کلیپ بدجور برای آدمیزاد گرفت. 
استرس و پارانویا و اضطرابی که جاش رو با غم عوض میکنه گاه به گاه موج میزنه توی موسیقی پس صحنه. اضطراب و غمی که لابد از نظر انتخاب کننده ها تازه قشنگ هم هست و اشرف را خواستنی تر هم میکند.
بشر زیست کننده توی اشرف آنقدر غرق شده است در خشم و استرس و غربت از سایر آدمیزادگان که نمیفهمد این موسیقی خوب که نیست، حال خراب کن هم هست. 

پ.ن: ... همه ی بحثهای دیگرش بماند. میترسم که بشر ساکن قرارگاه اشرف یکطورهایی آینده ی ماهایی باشد که خودمان را قایم کرده ایم لای غربت و ناشناسی و پرخاشگریهای مجازی .



این هم آدرس کلیپ مذکور 

صور

کلافه از گرما و کمی بیمار دراز کشیده کف زمین و کمر برهنه‌اش را با خنکای سرامیک اتاق کمی التیام میدهد لابد به خیال خودش.  از تو آشپزخانه نگاهش میکنم و دلم میرود. دلم میرود و میدوم توی اتاق پاورچین پاورچین میخزم در آغوشش به آرامی.
عصبی است و برخلاف همیشه صادق.  بوی غذایی که پخته ام تمام تنم را گفته و همین که بو میزند زیر دماغش کمی صورتش میرود توی هم.
- بالاخره ناهار چی خوردی که چنین بوی عجیبی میدی؟ 
خال مشکلی کنار گوش سفیدش را میبوسم و به پهنای صورتم لبخند می آید از این در آغوشش بودن خیالی.
+ نخوردمش که تاج‌سر. پختمش گذاشتمش کنار که حالت بهتر شد بلند شی با هم بخوریم.
از فرط درد و کلافگی مثل آب شفاف شده صورتش، و همه ی خستگی و بیحوصلگی عالم چرخ میخورد توی صورتش با این جمله.   لبخند گشاد تصنعی ای میزند و سعی میکند خودش را قایم کند پشت شیرین‌زبانی و شوخی هایش.
- ینی انقدر بد شده که خودت نمیتونی تنهایی بخوریش؟
میدانم که شوخی نمیکند. میدانم که بوی غذای رو تنم را و دستپختم را، میدانم که بیمزگی‌ها و بوسه‌های بیوقتم را نمیخواهد الان. 
محکمتر میخزم توی بغلش و دستهای سرخ بزرگش را روی بدن سفت میچسبم. میدانم که با همه‌ی این نخواستنها و روزمرگی‌ها یک چیز را خوب میخواهد. من را. بودنم را. و دلش قرص است از اینکه هیچ چیز را به این خوبی ندانسته‌ام در تمام این فراز و نشیب.

مباغله - از مجموعه‌ی چاقو و نمک

+  برای موهات چتری هم گذاشتی که من بتونم هر لحظه دلم رفت دست بیارم سمت صورتت موهاتو کناری بزنم؟

-   نه

+   چی پس؟

-    الان فقط میتونى تو بغلم قایم بشى

+   بغلت را هم دوس دارم معهذا