بی زمانی

همه شهر را به امید پیدا کردن آن جگرکی خوبی که یکبار در عمر پسندیده بودم و تصویرش را نگه داشته بودم توی ذهنم برای مراجعه ی دوباره با محبوب گشتیم. همه شهر را دست در دست گشتیم و آخر سر سر از یک فست فودی درآوردیم.
عشق است دیگر. منطقش نیست 

حالا ینی الان چون موهای تو لختن من نمیتونم بگم که از موی تو آشفته‌ترم؟!!
حتما باید روی سیاهیشون دست بگذارم و شباهتشون به سیاهی بخت خودم؟؟ بختی سیاه با رگه های سپیدی از امید در کنار شقیقه ها مثلا :]

میگوید درد آدمو تغییر میده.  راست هم میگوید. توی این چندین روز اخیر که از درد و تیر کشیدن فراوان به زور چشمهایم روی هم میرود شکل نگاهم به دنیا هم دارد عوض میشود کم کم. شکل  و میزان اهمیتی که به اتفاقات و آدمهای دور و اطراف میدهم حتا.
یاد روزهایی که تماشاگر درد کشیدنهای تو بوده ام/هستم/خواهم بود میفتم گاهی.  درد و رنج این که ببینی عزیزی درد میکشد و از تو کمترین کاری برنمی آید سخت بسیار است. شکننده  و خردکننده است. درد بدی است، درست!   این رنج اما هیچ وقت قابل مقایسه با کسی که آنطرف صحنه از درد دندان برهم میشفارد و میپیچد به خود نیست. 
گمان میکردم این همه رنجی که از دردکشیدنهایت کشیده ام میتواند کمتر و بیشتر با دردهای خودت برابری کند. در اشتباه بوده‌ام اما

اندر مدحت گذشتن با سکوت از کنار زاهدانِ جلوه‌گرِ "آن‌-کار-دیگر"کن

یکوقتایی مرز بیرحمی یک آدم با بیتفاوتیش و یا عوضی بودنش خیلی باریک و به سختی قابل تشخیص میشه ...
کلا بنظر من همون بهتر که آدم سعیی در تشخیص جایگاه فرد مورد نظر در این مرز و مورزا نکنه. گاهی خیلی به ضرر تجربه‌های قشنگ و دل و اعتماد و بشردوستی تموم میشه.
مگه من و شما قاضی برچسبهای بشریتیم اصلا؟ چه کاریه!؟

عشقت تمام حیثتم بود

شبی از خواب پریدم و مزه ی تلخ بی حیثیتی را تا انتهای گلو چشیدم

خدا نیاورد برای هیچ عاشقی مثلا ...