بگذارید خودم باشم - 30 دسامبر 2009

بوی خون می آید از دیوار اتاق. بوی خون می آید از در اتاق. بوی خون می آید از پنجره های کوچک و خاک گرفته ی اتاق. از این واکمن قدیمی، از آن کتابخانه ی تا خرخره پر، از این عبدالحلیم حافظ لعنتی دوست داشتنی که هی عر میزند توی گوشهای کر تو  که "ما اَصعب اَن تهوی امرآهً ..." ، بوی خون می آید. بوی خون می آید از گوشهایت، از لب و دندانت.

بوی نا می آید از فرش عتیقه ی خداتومانی کف اتاقت، بوی نا می آید از عکس جک نیکلسون روی دیوار چپی، از تابلوی در خانه ی خدا روی دیوار پشت به قبله، از عکس میرحسین با دستهایی که به نشانه ی پیروزی بالا گرفته روی "اندیشه نو"ی 23م خرداد88ت، از این هرمان هسه ی لعنتی خسته کننده که نمیگذارد گرگ بیابان برای خودش بمیرد کنج دنج یک خیابان سرد لعنتی، بوی نا می آید. بوی نا می آید از چشمهای ابلهانه ی زیبایت، از این همه اشکی که گندیده پشت پلکهای بلند مذهبی ات!!! ه

بوی ضخم زخم می دهد این کادوی تولد چندش آورت، بوی ضخم زخم میدهد سقف کج و کوتاه اتاقت، این ویلونسل مرده ی بی صاحب، ارگی که هیچ وقت نخریدی. بوی ضخم می دهد مصطفی مستور وقتی مینویسد "پرویز عوضی خوب است اگر تو را دوست دارد؛ باغ آبادی گوساله نیز اگر؛ و مردم شهر اگر؛ که میسازند تندیس تو را در میدانهای شهر". بوی ضخم زخم میدهد این میکی روکی لعنتی چندش آور. قصه ی "ریش قرمز" وقتی که من بچه ای بیش نیستم، این لباس نارنجی لعنتی تو، این چشمهای خجول همیشه خیس. دست چپت بوی ضخم زخم میدهد با جای تَرکِشی که آن وسط جا خوش کرده، با انگشتهای خم و بخیه خورده ات.

بوی دود سیگار میدهد قطارهای تهران – مشهد، بوی سیگار میدهند خنده های من و تو که قایم میشویم توی جا استادی و قال میگذاریم تمام دنیا را. بوی سیگار میدهیم وقتی کلاسهای فلسفه ی خانم قاسمی را روی پشت بام میگذرانیم، و کلاسهای ورزش گودرزی را توی خانه خرابه ی پشت مدرسه، لب دیوار مدرسه ی نیکان. وقتی که مسابقه تف انداختن میگذاریم روی تراس بالای دفتر مدرسه. روبوسی هایت بوی تند سیگار میدهند، و گلوی زخمی ات. فلانی بوی سیگار میدهد وقتی ده شب تکیه زده بر پنجره ی 206 مثل ابر بهار اشک میریزد و تو مثل مامانها زیرزیرکی از آینه ی ماشین نگاهش میکنی و غصه اش را میخوری. کیف پول تو، بوی سیگار میدهد.

بوی خنجر میدهد رگهای من. بوی خنجر میدهد رگهای تشنه ی من. بوی خنجر میدهد لبها و دندان من. گلوی من، دستهای من، کیف پولم، چشمهای درشت همیشه آرامم. بوی خون میدهد مغز خسته ام. بوی خنجر میدهد تنم. بوی خون و دود و کثافت و فلفل گرفته تمام لباسهای دیروزم.

بیخیال. مثل همیشه فقط همین یک کلمه : بیخیال

قصد دارم که گزیده ای متنهای پنج شش سال گذشته ی این وبلاگ رو به صورت آزاد به انگلیسی برگردانم و برای همین نسخه ای از هرکدام را نیز (بعنوان متن مرجع) در این صفحه باز خواهید یافت.


دوستانی که تمام این سالها را با من بوده اند و هر چندبار هوا شدن و نابودی وبلاگ را هم به چشم دیده اند و هنزو هستند، انقدر در برابر دیوانگی های من صبور هستند که این تکراری بودن برخی متون را نیز بر من ببخشایند.


خعلی هم خفن و رسمی =]] .   معید!! باشید حتا =پی

آدمهایی دارند یک بخش عظیمی از انرژی و احساساتم رو مثل یک سیاه چاله در خودشون فرو میکشند که  خودشون ذره ای از اینهمه انرژی به درون بلعیده رو باهام شریک نمیشن متاسفانه ...

نمیدونم میفهمی دارم چی میگم/چی میخام بگم یا نه 

یکی از بزرگترین خطاهای ذهنی ای که میکنیم اینه که خیال میکنیم بعد از یک پاییز غمناک قراره همه چی جوونه بزنه و پرنده ها چهچهه بزنن و دنیا قشنگ و خوشبو و خنک و در حال زایش بشه

اما حقیقت واضح اینه که بعد از یک پاییز نمناک غمگین، نوبت به زمستان سخت و خشک و سرد و ریزش آوار گاه به گاه برف سرد و سنگین میرسد.  و کیست که مثل درخت صنوبر و زبان گنجشکی سال به سال دلش پاییز و زمستان رد کند و باز سر پا شود و بهار دلش بیاید و دوباره طبیعت سبز و تازه را بو بکشد دلش و ثمر بدهد و ... تااااا برسد به پاییز بعدی!  ما فوقش فوقش خیلی که خونسرد و جان سخت باشیم مثل توت فرنگی باشیم که عمر دلمان به تحمل سه تا زمستان هم نکشد و تمام بار و ثمر مفیدمان را هم در همان سال اول بدهیم. در واقع حتا اگر زمستانهای دوم و سوم را هم س پا بمانیم و به فکر بهار زنده بمانیم، محصول چندانی نخواهیم داشت. درواقع، زنده ماندن دلمان بعد از اولین پاییز و زمستانی که به خود دیدیم صرفه ی اقتصادی ندارد!!

هاااای ارومیه ی آرام من ... آغوش روشنت را بگشا

پیش خودمون بمونه ولی برای من یکی از دلایل ناراحت کننده بودنِ ته کشیدن آب دریاچه ی نمک ارومیه اینه که نمیتونم وقتایی که زندگی واقعا داره فشار میاره خودمو تو این تخیل شیرین غرق کنم که میرم وسط دریاچه ی صورتی و زیبای ارومیه ... میپرم زیر آب ... و برنمیگردم

ببخشید که من مثل شما خون پاک عاریایی بحد کافی در رگهام نیست یا بیش و پیش از تمایلات پرنده دوستانه و شیک طبیعت پسندانه افکار سادیسمی دارم
ولی خب مردن آدم هم مهمه دیگه. ینی میخواید راضی بشم به اینکه اینهمه سختی بودنو تحمل کنم که آخرش سر یه تصادف رانندگی اونم بخاطر اینکه راننده درعین حرف زدن با مبایل دست توی دماغش کرده و برای یک لحظه منو وسط خیابون ندیده کشته بشم؟!؟؟
چه توقعاتی دارید از آدم به خدا!!! ایش