کبکی روی چوب‌پاهای کلاغ

همینطور که سنم بالا میره، تحصیلاتم بیشتر میشه، سوابق و مهارتهام رشد میکنه، و مهمتر از همه جدیت خودم برای انداختن خودم توی بازار کار و تموم کردن طفره رفتنم از درگیری در فعالیتهای جدی و رسمی تر زیاد میشه، خب به تبع تو موقعیتهای رسمی بیشتری هم قرار میگیرم. تو موقعیتهای حساس بیشتری که توشون باید در عین حال جدی و رسمی و "قابل عرضه" و متخصص بنظر برسم، هم دوست داشتنی و قابل اعتماد و صمیمی به چشم بیام.

موقعیتهایی که الان خیلی بیشتر از قبل درگیرشون هستم. موقعیتهایی که درواقع همیشه از درگیر شدن باهاشون میترسیدم؛ و ترسم هم به حق بود چون توشون هیچ مهارت ارتباطی ای ندارم.


ولی طنز قضیه اینجاست که من هرچی سعی میکنم منطبق تر با این موقعیتها برخورد کنم، احمق تر و غیرقابل هضم تر و دوست نداشتنی تر به چشم میام. یه کسی که هیچ چی بارش نیست و در عین حال میخواد خودشو دوست و صمیمی و بانمک نشون بده. هرچی همون آدم بیقاعده ی همیشگیم شاید بیربط تر به محیط، اما در عین  حال قابل قبول تر بنظر بیام (شایدهم بنظر نیام. زیاد امتحان نکردم این حالت رو).

خلاصه که این حس بی عرضگی از حضور در موقعیتهای رسمی چندوقتیه که بد بوش زده زیر دماغم و تصویر بدی از خودم رو توی ذهنم داره آجر به آجر میسازه. یک مهدیه ی احمق نخواستنی که زور میزند جدی، مصمم، و دوست داشتنی برای آدمهای عاقل! جلوه کن

آقا به حساب بدجنسی یا خبث طینت یا بی چشم رویی یا هر چی میذارید بذارید ...

واقعا دلم میخواد خرخره ی یکی دونفرو بجوم تااااااااااااا ته! 

برا چی عاخه؟؟ :|||| اه اه اه!!

توی سردی های 86 بود. رفیقی نمانده بود دور و اطرافم. و هرکه مانده بود هم نارفیق بود

سرمای هوای بدجوری خفقان آور شده بود و من تصمیم گرفتم یک چند روزی از تمام این آدما سرماها دودها دروغها دور شوم. بروم جایی که هیچ کس را نبینم نشناسم مجبور نباشم با کسی حرف بزنم

اینطور شد که همه ی رفاقتهای پوکیده ی نا گرفته ی پر از گره را تکاندم از روی شانه ها زدم به جاده ی سفر. 

تقدیر جور دیگری بود اما! توی همین سفری که قرار بود سفر سردی و تنهایی باشد رفیقانی یافتم بی هیچ تلاش، که تا به امروز عمر و جان من بوده اند یکایکشان

.

حالا نیز حس میکنم بدجوری محتاجم که تلخی های آدمهای اطرافم را از شانه بتکانم و بروم به سمت یک خودکشی دیگر. این بار دریچه ای از نور زیر پاهایم باز میشود یا خیر را نمیدانم. اما این سرما این گرد و غبار این هوای نمناک خفه را توان ندارم دیگر

ممکن است از خیلی ها جدا شوم همان طور که جدا شده ام تا بحال
ممکن است عاشق خیلی ها شوم و بهشان نرسم کما اینکه نرسیده ام
ممکن خیلی ها بیایند و بروند آنگونه رفته اند تا همین حالا
اما "تهران" ... تو اگر نباشی تهران!!! توی دودآود خیانت پیشه ی خشمگین لعنتی اگر روزی نباشی در کنارم 
هوای کدام شهر را بو بکشم
کدام شهر در آغوشم خواهد گرفت
من وطن پرست نیستم. تو بگو وطن دوست حتا
تو اما تهران! عشق اول و آخر منی

The Vultures

As he was getting into the train, he couldn’t feel it immediately. The taxi had passed strangely while he had been hailing it. He couldn’t find the reason yet. Neither did he want to commute in that capsuled tins full of smelling dreadful passengers, nor preferred the speed of traveling underground to get natural light while being stuck in rush hour. As a matter of fact, he hated the tubes but he was traveling with it unexpectedly. He felt something as he was passing the aisle, something deep in his heart which he wasn’t able to realize what it was. Something strange had been flowing through the passengers and the environment among them. The train started moving fast suddenly as the man was trying to get used to air filled with the smell of iron, glass, drops of cold sweat evaporating in the hot weather...

ادامه مطلب ...